برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، سال ها پیش در جنگل بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه بزرگ ترین و بلندترین درخت، یک گنجشک زندگی می کرد. گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که فراموش کار بود او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است، او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود. او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست. رفت و رفت تا به یک روستا رسید خیلی خسته شده بود روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند، تصمیم گرفت به خانه خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید. از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید. دخترک به او گفت: چی شده گنجشک کوچولو؟ از من نترس. من می خواهم با تو دوست شوم برایت غذا آورده ام. گنجشک گفت: یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ دخترک گفت: معلوم است که نمی خواهم! گنجشک گفت: من راه خانه ام را گم کرده ام. دخترک گفت: من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی. سپس از گنجشک پرسید: آیا یادت می آید که خانه ات کجابود گنجشک جواب داد: در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ دخترک گفت: با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی. دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.